.



قرار بود برم. دوسالونیم پیش قرارشو با خودم گذاشتم. قرار گذاشتم که برم. مستقل شم. دورشم. زندگیمو اونطور که میخام بسازم.

دوسالونیم پیش یه برنامه ی پنج ساله ریختم. برنامم این بود که ازون لحظه، تا پنج سال بعد، یه مقدار خیلی زیادی اوکی شدم، برنامه ها پیش رفتن و اون چیزایی که میخاستم اتفاق افتاده.

خیلی عجیب پیش رفت همه چی! سعی کردم از خدا شکایت نکنم بخاطر اوضاع. درسته اتفاقای خوشایندی نبود ولی با تمام وجودم میدونستم این مقدمه ی چیزاییه که میخام. و افتادنشون لازمه.

دوسالونیم گذشته. ازون لحظه ای که تصمیم گرفتم.

چن روز پیش به آقای غلامی گفتم که فقط سه ماه دیگه چاپخونم و دیگه نیستم.

وقتشه دیگه. همه چی جوری شده که لازمه برم. کی فکرشو میکرد انقد راحت بشه؟ یادتونه تو یکی از پستام میگفتم نمیدونم چجوری مامان بابامو راضی کنم؟ باورتون میشه که بگم الان راضین؟ و حتی حمایتم میکنن:)

هم ته قلبم اطمینان دارم که تا سه ماه دیگه میشه و هم کمی استرس دارم که نباید داشته باشم! نه؟ باید از ته قلبم ایمان داشته باشم به اینکه میشه. 

نمیدونم دقیقا قراره چی بشه! قبلا نمیدونستم دقیقا کجا میرم. فقط گفته بودم میرم. و خب حالا قراره که برم تهران:) چون یوسف تهرانه. و چ جایی بهتر از جایی که اون باشه؟

هنوزم نمیدونم دقیقا قراره چی بشه! شاید اوضاع سخت باشه. شایدم آسون. ولی هرچی باشه قراره بسازمش. یا شاید بهتره بگم (بسازیمش)

بعضی وقتا با خودم میگم اگه یوقت یوسف نباشه چی؟ بازم میرفتی تهران؟ اگه رفتی و بعدش نبود چی؟ بازم ادامه میدی؟ امیدوارم که نبودنی اتفاق نیفته ولی خب در هر صورت جوابم به خودم آره‌ست. ادامه میدم. و تمام سعیم رو میکنم اوضاع رو خوب بسازم تا نبودنی اتفاق نیوفته.

حس و احوالم هیچ وقت ثابت نبوده. کیه که حسش ثابت باشه اصن؟:)) چیزی که میدونم اینه که در هر صورت لازمه که من حالم خوب باشه. در هر شرایطی. لازمه. که. حالم. خوب. باشهولی خب بعضی وقتاهم یادم میره:!


اینکه اینجا، چنلم، اینستا، یا هرجای دیگه کمرنگ شدم. بخاطر اینه که مثلا الان اینهمه نوشتم و بعد از تموم شدن متنم، قبل اینکه میخام پست رو منتشر کنم، یه چی تو مغزم میگه: خب ک چی؟ شورشو دراوردی توعم:/

آه خدایا من نمیدونم قراره تا کی با خودم درگیر باشم. کی دوتای درونمو میتونم یکی کنم. واسه دوتای درونم خیلی پیشرفت کردم. تو یه سری از مسائل تونستم هماهنگشون کنم ولی هنوزم دوتااان-.- و منو تو کارام اذیت میکنن :/

نوشتن و حرف زدن واقعا برام سخت تر از همیشه شده وااقعا. و تف تو چس اعتماد بنفسم و بقیه ی اعتماد بنفسی که ندارم:/


**

کل برنامه هارو ریخته بودیم. همه چی داشت همونجوری که میخواستم پیش می‌رفت. استرس و ذوق قاتی بود:) قرار بود نصف راهو با یکی از دوستام بریم. ولی یکی دو روز به آخر، به مشکل خورد و با کلی معذرت خواهی گف که نمیتونه بیاد. ناراحت نشدم و درکش کردم. در هر صورت، من این کارو انجام می‌دادم. من داشتم رویامو واقعی می‌کردم واین چیز کمی نبود:) هرطور شده باید می‌رفتم. پس مامان بابامو راضی کردم که تنها برم. و رفتم.

***

از قطار پیاده شدم. ذوق و استرس. قندم افتاده بود. چمدونو دنبال خودم کشیدم و به سمت پله برقی رفتم. پله ها بالا رفت و بعد از طی کردن یه مسیر پل مانند، به سالن ایستگاه رسیدم. نوری که از سمت در، از لابه لای جمعیت تابیده میشد، یکی از اولین قشنگیا و حس خوبا بود. از در رفتم بیرون و روشنایی رو دیدم. آدما رو دیدم. خیابونو دیدم. نفس کشیدم. رفتم سمت خیابون. اسنپ گرفتم. تا وقتی به لوکیشن مورد نظر برسم کلی استرس کشیدم. رسیدم. منتظرش بودم بیاد. نمیدونستم از کدوم سمت قراره بیاد. دو طرف خیابونو میدیدم و اون لحظه ها، چقد قشنگ بودن:,)

دیدم که داره میاد. خودمو از ماشین انداختم پایین و چمدونم رو هم نمی‌دونستم چیکار کنم. خشکم زد. استرسم بیشتر شد. خواستم برم سمتش ولی پاهام یاری نمی‌کرد. ماسک زده بود. از همون فاصله چشماشو می‌دیدم. خدای من چشماش:,)

رسید نزدیکم. قلبم تو سینم خودشو اینور و اونور میزد. هنوز خشکم زده بود. دستشو اورد سمتم. دست همو گرفتیم:,) بهترین حس دنیا. رفتم بغلش، همونجا. وسط خیابون. واسه چند لحظه. سرم رو سینش بود. ضربان قلبامون.

چمدونمو گرف. دست دیگشو محکم گرفتم. استرس و ذوق. هردومون داشتیم. با دو تا دستم دستشو محکم گرفتم و رفتیم سمت خونه. هیچی نمیگفتیم. وسط راه گف خوبی؟ گفتم نه:,) باورم نمیشد. اونم باورش نمیشد.

رسیدیم خونه. از پله ها رفتیم بالا.پشت در واستادیم. بچه ها خونه بودن. برگشتم سمتش. نرفتیم تو. چمدونو گذاش زمین. رفتم بغلش. چندین دقیقه:,) بالاخره یکم جدا شدیم. چشاشو میدیدم:,) خدای من چشماش. گفتم چقد چشات قشنگه:,) ماسکامونو در نیاورده بودیم هنو:)) ماسکمونو دراوردیم. دستاشو دور صورتم گرف، گف کی گفته تو جوش جوشیی؟ خیلییی گوگولیییی:,) صورتامون بهم نزدیکتر شد. لبامون رسید به هم. چشامون بسته بود. هنوزم باورم نمیشد. داشتم لمسش می‌کردم ولی باورم نمیشد. نکنه داشتم خواب میدیدم.

کلاهم از سرم افتاده بود، موهامو تو دستاش گرف گف موهات چقد خوشگله:,) دیگه نمیتونستم رو پام واستم. گف میخای همینجا بشینیم؟ موافقت کردم. همونجا پشت در، رو به روی هم نشستیم. دستای همو محکم گرفته بودیم. همدیگه رو نگاه می‌کردیم. طاقت نیاوردم. رفتم بغلش باز:,)

***

مربوط به عنوان: اگ از قبل اینجا بوده باشین و پستامو خونده باشین، حتما در جریانین، ک کلی رویاهای این مدلیمو نوشته بودم:)

توضیحات تکمیلی: منو یوسف تو مجازی آشنا شدیم. دو ساله همو میشناسیم و یک ساله که باهمیم. و این اولین دیدارمون بود:)

+ هنوز به ۱۴۰۰ نرسیدیم ولی هم اکنون صدای منو از آدرستیا میشنوین:)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات موتورخانه،فیلتر استخر،پمپ استخر كانون فرهنگی مسجد صادقیه نـیـاســــــر rayatelhoda محمد امین ترغازه دانلود کتاب خارجی پاورپوینت کتاب آزادی انسان شهید مطهری novinjrayaneh randy وبلاگ نمایندگی شیخ بهایی همسفران نمونه سوالات پایه نهم